محل تبلیغات شما



ماجرا های پشمک و امی

قسمت اول

 

امی : مامانی پس غذا کی حاضر میشه؟

الا : حاضره خرگوشکم ، منتها منتظر عمو راشل و فندق هستیم تا بیان و با هم غذا بخوریم.

پشمک اخمی میکند و میگوید : چرا ما باید هر روز اون خرگوش بیریخت رو تحمل کنیم؟؟

پانی : این اصلا حرف درستی نیست پشمک بابا ، تو نباید راجع به فندق اینطوری صحبت کنی!!

امی : یعنی چی آخه؟ این چه وضعیه؟ اون هروقت میاد خونمون علاوه براینکه کلی خوراکی گیرش میاد ، شمام بغلش میکنید و باهاش مهربونی میکنید

الا : دخترم مامان فندق فوت شده اونم مثل خواهر تو و پشمکه ما ها باید بهش محبت کنیم تا اون نبود مادرشو کمتر حس کنه

پشمک : مامانش فوت شده یعنی چی؟

پانی : شما ها خیلی بچه بودید. تینا ، خواهر مامان الا ی شما ، مادر فندق  وقتی که اون خیلی کوچیک بود اون رو تنها گذاشت و رفت پیش خدا

امی : یعنی اون مثل من و پشمک مامان نداره؟

الا : نه دخترم ، نداره

پشمک : پش کی براش غذا های خوشمزه میپزه؟!!!

(میگوید و دستی بر شکمش میکشد)

پانی : تو هم که فقط به فکر شکمت باش   (باخنده)

الا : بخاطر همین میاد و با ما غذا میخوره  خرگوش های خوشگلم حالا که فهمیدید مشکلبش چیه ، حالا که درکش میکنید ، قول میدید که باهاش مهربون باشید؟؟

پشمک و امی یک صدا میگویند : بله اما شرط داره

پانی میخندد و میگوید : چه شرطی؟

امی : بستنی

الا : چشم ، میخریم براتون

پانی : آفرین به خرگوش های خوشگل من

اون روز و روزهای بعدش پشمک و امی با فندق مهربون بودند و خوشرفتاری میکردند.  مهربونی و رفتار خوب اونها براشون کلی ام سود داشت.

خدای مهربون بچه های نیکوکار رو دوست داره و اونها هم شدند جزو بچه های محبوب.

علاوه بر اون طعم خوب بستنی هیچوقت فراموش نمیشه خب

 

نوشته های یک واله ی مهربان

 

پ.ن : پادکست این قسمت از سری قسمت های ماجراهای پشمک و امی با صدای زیبا و دلنشین دوستان عزیزم در کانال موجوده.


نمیدانم حکمت چشمانش چیست که وقتی نگاهشان میکنم

قلبم میخواهد سینه ام را بشکافد و خود را به بیرون پرتاب کند

دلم له له میزند برای درآغوش کشیدنش و چشمانم مملو از عشق میشوند

اما عقلم برخلاف همه ی اینها نوای متفاوتی سرمیدهد

بی احساس میگوید خیال رسیدن در دنیای موازی ها ، حماقت محض است

و من احمق ، حریصانه دلم این حماقت را میطلبد


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها